✿ داستان شک درباره ی وجود خدا✿

مردی به آرایشگاه رفت تا موهایش را کوتاه کند. مثل همیشه با آرایشگر گپ می زد تا این که چشم شان به خبری در روزنامه، درباره ی کودکان سر راهی افتاد. آرایشگر گفت: می بینید؟ این فاجعه نشان می دهد که خدا وجود ندارد.
- چه طور؟
- روزنامه نمی خوانید؟ مردم رنج می کشند، بچه ها را سر راه می گذارند، همه جور جنایتی انجام می دهند. اگر خدا وجود داشت، رنج وجود نداشت.
مشتری به فکر افتاد، اما کار آرایشگر تمام شده بود و تصمیم گرفت این گفتگو را ادامه ندهد. درباره ی مسایل ساده صحبت کردند و بعد حق الزحمه ی آرایشگر را داد و رفت.
اما اولین چیزی که دید، گدایی بود با موهای بلند و ژولیده. بی درنگ به آرایشگاه برگشت و به آرایشگر گفت: می دانید که آرایشگر ها وجود ندارند؟
- چه طور ممکن است؟ من خودم آرایشگرم!
مرد اصرار کرد: وجود ندارد. اگر وجود داشتند هیچکس نباید موی بلند و ژولیده می داشت. آن مرد را در آن گوشه ببین!
- مطمئن باش که آرایشگر ها وجود دارند اما این مرد نمی آید اینجا.
- دقیقا! خدا هم وجود دارد اما مردم نزد او نمی روند. اگر به دنبالش بگردند، کمتر تنها می مانند و آن همه بدبختی در دنیا وجود نخواهد داشت.








" التماس دعا "









بنام خدایی که همیشه با ماست (ای کاش ما نیز همیشه با او باشیم)