روزگاری همه به ما می گفتند آفتاب و مهتاب ، روزگاری به ما می گفتند دو تا کبوتر ، دو تا عاشق ، عاشق های که هیچ وقت عشق آتشینشان خاموش نمی شود . به ما می گفتند قصه های شکسپیر ، قصه های بیژن و منیژه ، قصه های شیرن و فرهاد . آه دلم به درد می آید . در دل آرزوی دارم . همیشه خستگی هایم را باتو تو بودم و همیشه لبخندم برای تو بود و در این روزگار غریب خود گم شده ام . من آفتاب بودم و تو مهتاب . هر شب به یاد تو نگاهم به مهتاب است . هر شب به یاد تو نگاه می کنم و اشک هایم روی گونه هایم سرازیر می شود . هر شب کارم شده همین . در روزهای ناامیدی ، امیدی هست که تو برگردی . نمی دانم تو هم مثل من به آفتاب نگاه می کنی ، تو هم مثل من همین احساس را داری ، نمی دانم چه گویم از این روزگار خود خسته ام ، خسته ام . دیگر حرف هایم روی کاغذ نمی آید . دیگر حرف هایم کلیشه ای شده . چشم هایم را می بندم و می روم به ناکجاآبد . باز می شود چشم هایم در دشتی بسی زیبا ایستاده ام . زیبایی آن قابل تو صیف نیست . گل های زیبا . درختان بسی سر به فلک کشیده که رو به آسمان گذاشته اند . کنار برکه ای می آیم . سنجاقکی را می بینم از این سو به آن سو می رود . کنار دشت های زیبا کوه های بسیار زیبا و استوار ایستاده اند انگار سالهاست که به همین شکل هستند . چه می خواهم از این زیبایی . نگاه هم به آسمان هست . صدای خش خشی می آید و نگاهم به پشت خود . به او نگاه کردم . زیبایی آن قابل توصیف نیست و او هم به من نگاه کرد و گفت می شناسم تو را و من گفتم من را . بله از آسمان و از مهتاب تو را نگاه کردم و از آن روز به بعد با هم بودیم چرا که او فرشته ای زمینی نبود ، فرشته ای آسمانی .