کلیدآرامش چند وقتیه باز زندگیم دچار تلاطم شده و چرخ ارابه روزگار برام لنگی می زنه ... انگار داره از توی سنگلاخ عبور می کنه ... صدای لک و لکش روی سنگ ریزه ها آرامش را ازم گرفته ...

نبودن آرامش ... !!! بهش خیلی فکر کردم ... چیزی که الان توی زندگیم گمش کردم ..

خودم رو توی دریای متلاطمی می بینم که از هر طرف دست و پا می زنم به ساحل امنی نمی رسم...

همه تلاشم برای آرام شدن بیهوده بود ... چون میخواستم چیزی باشم که نباید باشم ... چون چیزی را می خواستم که خواستن یا نخواستنش ، دادن یا ندادنش دست من نبود ....

من کلید آرامش را گم کرده بودم و این کاملا درست بود ... کلید آرامش دست من نبود ...

دیشب توی دل شب با صدای قطرات بارون بیدار شدم ... چه بارون زیبائی ... سکوت و تاریکی مطلق شب هم نتونسته بود اون همه زیبائی و طراوت را از بارون بگیره ...

پنجره را بازکردم تا کمی نسیم بیرون صورتم را نوازش بده ... دستم را گرفتم و چند تا قطره بارون کف دستم جاخوش کردند دستم را به صورتم کشیدم و بی اختیار گفتم خدایا شکرت ...

و بعد از گفتن این کلمه با خودم زمزمه کردم که ...

خانه خدا تنها خانه ایست که کلیدش را همه دارند برای واردشدن به خونش کافیه فقط کلید را بچرخونی...

یاد خانه خدا افتادم ... یاد روز آخری که بارون گرفت ... همه از زیر بارون فرار کردند و خودشون را به زیر سقف رسوندند عده کمی هنوز زیر بارون مونده بودند ... و من جزو این انگشت شمارها بودم ...

خونه خدا نه بهتره بگم خود خدا .... کلید آرامش من اون بود ... و چرخوندن این کلید آرامش این بود که خودم رو زندگیم رو همسرم رو و همه و همه را به اون بسپارم ....

وقتی اون هست یعنی همه چیز هست .... وقتی اون باشه یعنی آرامش هست و وقتی اون نباشه و یا حضورش کم رنگ بشه یعنی چرخ زندگی توی سنگلاخ لک لک بزنه ....

خدا یه بار دیگه میخواست یادم بیاره که توکل یعنی همه چیز را به خودش بسپاری ... می خواست بهم بگه بنده من ... تلاشت را بکن ... بایست محکم استوار با قلبی مطمئن و بدان و یقین داشته باش که همه چیز همانی خواهد شد که من می خواهم ....

قلبم آرام گرفت .... نگاه کردم دستم پر شده بود از قطرات بارون .... و میدانستم این قطرات بوسه های خداست بر گونه های بندگان مخلصش ...

آرام دستم را بر گونه هایم کشیدم .... و حالا آرامتر از دیروزم .... آرامتر از تمام روزهای گذشته ....